درحال آمادهشدن برای تهیه گزارش از یک ازدواج و زوج ویژه هستم. اینبار نیز با دعوت خانم موسوی، مسئول گروه خیرین (یاران خدا) برای تهیه گزارش از یک مراسم عروسی ویژه، راهی تالاری که محل اجرای مراسم عروسی است میشویم. عروسی یک زوج خاص و ویژه که پایه و اساس ازدواج خود را بر مبنای سادگی، دوستی و محبت گذاشتهاند.
در روزهایی که بیکاری و مشکلات اقتصادی جوانان و گرایش به تجملگرایی و چشموهمچشمی خانوادهها، مقوله ازدواج را برای جوانان به یک امر محال و دستنیافتنی بدل کرده است، دختری پیدا شده به نام سمیه که در عین سلامت روح و جسم، قبول کرده با پسری نابینا ولی عاشق به نام جواد ازدواج کند و مسیر خوشبختی خود را در وجود او بیابد.
سمیه برخلاف بیشتر دخترهایی که زیبایی چهره و اوضاع و احوال مالی طرف مقابل برای آنها یک معیار و شرط اصلی ازدواج قلمداد میشود، اخلاق، ایمان، سادگی و عشق را مبنای ازدواج خود قرار داد و دستان خود را به دستان جوانی سپرد که با وجود نابینایی چشمانش، قول داده عروس قصه ما را خوشبخت کند. در سالروز ازدواج مولای متقیان، علی(ع) و حضرت زهرا(س)، راوی این عاشقانه ساده شدهایم که در ادامه خواهید خواند.
جواد شکاریان، ماهداماد این جشن عروسی، متولد سال1374در شهرستان گرمهوجاجرم در استان خراسان شمالی است. جواد تا 11سالگی بینا بوده و بهعنوان یک فوتبالیست حرفهای آرزوی پیوستن به تیم ملی فوتبال را داشته است.
جواد دراینباره میگوید: مانند همه پسربچهها که در سنین کودکی بسیار فعال و پرجنب وجوش هستند و به قول معروف یکجا بند نمیشوند، من نیز از دیوار راست بالا میرفتم و بسیار پرشر و شور بودم. از همان سنین کودکی فوتبال بازیکردن به تمام سرگرمی و عشق من بدل شده بود و بیشتر اوقات با هممحلهایهای خودم در قالب یک تیم از کوچهای به کوچه دیگر رفته و تا پاسی از شب فوتبال بازی میکردیم. به طوری که پدر و مادر من، شبها با کلی دردسر و دعوا، هیکل خاکی من را از توی کوچهها به خانه میبردند.
قهرمانهای زندگی کودکی من همه فوتبالیست بودند. عاشق اسطورههایی مانند پله، مارادونا، باتیستوتا و رونالدو بودم و زندگی همگی آنها را از سیر تا پیاز میدانستم. گاهی مربی تیم فوتبال محلهمان میشدم و بچهها با دهان باز از دانش فوتبالی من حیرتزده میشدند. از این بابت به خودم میبالیدم و افتخار میکردم، بیشتر پولتوجیبیام را که برای تغذیه در مدرسه میگرفتم، صرف خریدن توپ، پیراهن، کفش و پوسترهای بازیکنان معروف فوتبال میکردم. ع
کس همه فوتبالیستها را بر دیوارهای اتاق و خانه چسبانده بودم، همیشه بهعنوان بهترین بازیکن تیم فوتبال مدرسه مطرح بودم و در بازیهای فوتبال منطقهای نیز برای چندینبار رتبه بازیکن برتر را به دست آوردهام. به من گفتند:«اگر در شهرستان نیز رتبه بازیکن برتر را کسب کنم، میتوانم به عنوان نماینده شهرستان به تیم منتخب استان(نوجوانان) پیوسته و همراه آن تیم در مسابقات قهرمانی کشوری شرکت کنم». بعد از آن تمام فکر و ذهن و خواب و خوراک من معطوف به تیم منتخب استان و حضور در مسابقات کشوری بود. حتی یکمرتبه پدرم که از این وضعیت خیلی ناراحت شده بود قصد پارهکردن توپم را داشت، همه چیز برای یک درخشش فوتبالی آماده شده بود، اما یک اتفاق تلخ تمام آرزوها و پیشبینیهایم را برهم زد و من را از فوتبال و زمین فوتبال دورکرد.
نوجوان گرمه و جاجرمی درست در همان روزهایی که خودش را برای بازی در تیم فوتبال منتخب شهرستان آماده میکرد، دچار بیماری شده و بینایی چشمانش را از دست میدهد.
جواد در توضیح این مطلب میگوید: هنوز هم این اتفاق تلخ برایم باورنکردنی است و سختی آن روزهای سیاه را فراموش نخواهم کرد. برای یک نوجوان 11ساله که با کلی امید و آرزو به دنبال موفقیتهای بزرگ بود،
همه چیز به یکباره تمام میشود و ابتلا به یک بیماری سخت تمام مسیر زندگیام را تغییر میدهد. اولینبار زمانی که مشغول بازی فوتبال بودم نشانه بیماری بروز کرد، زمانی که پس از پشت سرگذاشتن همه بازیکنان تیم حریف، رودررو با دروازهبان قرار گرفتم و مطمئن بودم که توپم گل خواهد شد، چشمانم سیاهی رفت و توپ را به بیرون از دروازه زدم. بعد از آن دچار چشمدرد شدیدی شدم، همان روز به دکتر رفتم، دکتر نیز بدون تشخیص بیماری اصلی قطرهچکان و چند عدد قرص به من داد. بعد از آن هرازگاهی چشمانم سیاهی میرفت و درد شدیدی را در چشمانم احساس کردم، دوباره به یک چشمپزشک مراجعه کردم و او نیز بعد از چند آزمایش گفت:«گرفتار بیماری آبسیاه و آبمروارید پیشرفته شدهام و اگر شانس بیاورم و نابینا نشوم باید خدا را شکر کنم.»
بعد از آن چون در شهر ما دکتر متخصص و چشمپزشک باتجربهای وجود نداشت، برای تکمیل معالجات پزشکی به مشهد آمدیم. در مشهد نیز بعد از گرفتن چند آزمایش، پزشکان بیماری من را آبسیاه و آبمروارید پیشرفته تشخیص دادند و قبل از آنکه بتوانند با عمل جراحی اثرات بیماری را کاهش دهند، در اثر تأثیرات سوء بیماری، بینایی هر دوی چشمانم را از دست دادم و فقط 3درصد بینایی من باقی ماند. اثرات این بیماری بهقدری سریع اتفاق افتاد که تا مدتها شوکه شده بودم و با هیچکس حرف نمیزدم. پدر و مادرم فکر میکردند سکته کردهام و دیگر نمیتوانم حرکت کنم یا حرف بزنم. نمیدانم چند روز یا چند هفته گذشت، سرانجام به خودم قبولاندم که دیگر بینا نیستم و حالا باید خودم را با شرایط جدید سازگار و همراه میکردم.
پزشکان بیماری من را آبسیاه و آبمروارید پیشرفته تشخیص دادند و قبل از آنکه بتوانند با عمل جراحی اثرات بیماری را کاهش دهند، در اثر تأثیرات سوء بیماری، بینایی هر دوی چشمانم را از دست دادم
جواد که بعد از بیماری آبسیاه و آبمروارید پیشرفته، بینایی خود را از دست داده است، به همراه خانواده به مشهد مهاجرت میکند و با جدیت تمام تحصیلات خود را در مدرسه نابینایان(امید مشهد)ادامه میدهد.
وی در ادامه میگوید: بعد از نابیناشدن، چون در شهر خودمان امکانات آموزش و تحصیل برای نابینایان وجود نداشت، به همراه خانواده به مشهد مهاجرت کردیم و تحصیلاتم را در مدرسه، امیدمشهد(ویژه روشندلان) ادامه دادم. بیشتر دانشآموزان کلاس بهطور مادرزادی و از سنین خیلی پایین نابینا شده بودند و به زبان و خط بریل(خط ویژه نابینایان) تسلط کافی داشتند، برخلاف من که هیچ آشناییای با این خط نداشتم و باید وقت زیادی را صرف آموزش این خط میکردم. با تلاش شبانهروزی و جدیت خواندن و نوشتن خط بریل را در مدت کوتاهی آموختم.
در دوران تحصیل در مقطع راهنمایی و دبیرستان، از شاگردان ممتاز و پای ثابت طرحهای پژوهشی و آموزشی مدرسه بودم و وقت زیادی برای تکمیل این طرحها صرف میکردم. از همان زمان به رشته روانشناسی و مشاوره علاقه زیادی پیدا کردم و در اوقات فراغت موضوعات و مسائل اجتماعی را تحلیل و بررسی میکردم و حتی یکمرتبه نیز پژوهش مفصلی در حوزه علوم اجتماعی با عنوان نقش سلامت جسمانی در کسب جایگاه اجتماعی انجام دادم که این پژوهش به عنوان یکی از پژوهشهای اجتماعی برتر در بین دانشآموزان نابینای استان انتخاب شد و در یکی از همایشهای دانشگاهی در مشهد خوانده و به دلیل داشتن محتوا و مضامین عالی بهعنوان یک پایاننامه دانشجویی موردتحقیق و بررسی قرار گرفت. درمجموع به پژوهش و تحقیق درباره مسائل اجتماعی و عملکرد انسانها در شرایط خاص و ویژه علاقه زیادی دارم، به همین دلیل داستان زندگی بسیاری از بزرگان دین و علم را مطالعه کردهام.
شاهداماد قصه ما، بعد از گرفتن مدرک پیشدانشگاهی در کنکور شرکت کرده و بعد از قبولی تحصیل در رشته مورد علاقهاش را ادامه میدهد. جواد در توضیح این مطلب میگوید: بعد از گرفتن مدرک پیشدانشگاهی در کنکور دانشگاه شرکت کردم و در همان سال موفق به قبولی در رشته کارشناسی راهنمایی و مشاوره در دانشگاه پیامنور مشهد شدم.
علاقه فراوان به این رشته و پژوهشهای اجتماعی و انسانی متعددی که در دوران دبیرستان انجام داده بودم، تحصیلات دانشگاهی من را جذاب، شیرین و آسان کرد. در دانشگاه برخلاف دبیرستان و راهنمایی، کتابخانه، سالن مطالعه و کتابهای متنوع بسیاری در حوزه مشاوره و علوماجتماعی وجود داشت و این مهم یک فرصت استثنایی و کمیاب برای انجام کارهای پژوهشی و مشاورهای در حوزه روانشناسی برای من بود.
دانشجوی رشته مشاوره و پژوهش، سالهاست که مداحی میکند، او از سنین کودکی و قبل از نابیناشدنش به مداحی علاقهمند بوده و با گوشدادن به کلیپهای مداحان مشهور کشور، مداحی را میآموزد.
جواد میگوید: همیشه ماه محرم که فرامیرسید، حال و هوای دیگری پیدا میکردم. به مراسم سینهزنی، عزاداری و مداحی برای امام حسین(ع) علاقه زیادی داشتم و از 8و9سالگی با خرید کتاب مداحی، به زمزمهکردن اشعار این کتاب میپرداختم، پدربزرگم به مداحی برای ائمه(ع) خیلی علاق داشت و آرزو میکرد روزی مداح شود. از آنجایی که پدربزرگ من بیسواد بود، به آرزوی خود نرسید و همین بود که همه سعی خود را به کاربست تا یکی از نوهها یا فرزندانش مداحی کنند.
پدربزرگ از علاقه من به مداحی آگاه بود و همیشه من را به مراسم مذهبی در شهر میبرد، من هم با شنیدن صدای مداحان مختلف و آشنایی با صدا و سبک و سیاق مداحی آنها، غیرمستقیم مداحی را آموختم. سرانجام وقتی 10ساله بودم، در مسجد محل برای اولینبار مداحی کردم و پدربزرگ از اینکه من در وصف ائمه(ع) شعر میخواندم بسیار لذت میبرد و همین شد که در بین نوهها از همه بیشتر من را دوست میداشت چون توانسته بودم آرزوی او را برآورده کنم.
بعد از نابینایی چشمانم بهدلیل اینکه نمیتوانستم مداحی کنم ناراحت بودم، چون نمیتوانستم از روی کاغذ اشعار را بخوانم، برای همین به حفظ اشعار مداحی پرداختم و در محرم آن سال برای اولینبار با چشمان نابینا مداحی کردم و این مداحی تا به امروز ادامه پیدا کرده است. در 13سالگی که دیگر تقریبا با فوت و فن مداحی آشنا شده بودم، در شب شهادت امام حسن(ع) بهعنوان مداح افتخاری در یک برنامه مداحی که چند نفر از مداحان مطرح کشوری نیز حضور داشتند شرکت کردم. بعد از مداحی در این مراسم حاج مهدی اکبری از مداحان مطرح کشور، از توانایی و استعدادم در این زمینه تعریف و تمجید کرد.
مداح نابینای اهل بیت(ع) که به عشق امام حسین(ع) مداح شده بود، عشق و علاقه زیادی به زیارت امام حسین(ع) پیدا میکند و به دنبال یک اتفاق معجزهگونه موفق به حضور در مراسم پیادهروی اربعین میشود.
وی توضیح میدهد: همانطور که گفتم به دلیل عشق و علاقهای که به امام حسین(ع) داشتم، مداح شدم. بعد از چندسال مداحی خیلی دوست داشتم که در مراسم پیادهروی اربعین شرکت کنم، اما وقتی به نابینایی خودم و مسیر شلوغ اربعین فکر میکردم از اینکار منصرف میشدم. در حالی که هنوز برای رفتن و نرفتن به مراسم اربعین حسینی(ع) دو دل بودم، مستندساز جوانی به نام حسن ساجدی با من تماس گرفت. او به من گفت: «قرار است مستندی از مراسم پیادهروی اربعین از دریچه نگاه یک زائر پیاده خاص بسازیم، بعد از مدتی به این نتیجه رسیدیم که این زائر خاص روشندل باشد، به دنبال بررسیهایی که داشتیم و در بین موارد مختلف افراد روشندل، شما را به این دلیل که مداح امام حسین(ع) نیز هستید، انتخاب کردیم.»
باشنیدن این خبر مطمئن شدم که این از عنایات خود امام حسین(ع) است، دودلی را کنار گذاشتم و در سال 1392برای رفتن به کربلا و پیادهروی بزرگ اربعین راهی این سفر معنوی شدم. در ورود به کشور عراق ابتدا روانه نجف اشرف شدیم تا از آنجا به سیل زائران اربعین بپیوندیم، زیارت بارگاه حضرت علی(ع) حسوحال وصفناشدنی داشت، با وجود نابینایی، وقتی که در جلو ایوان تمام طلای حضرت علی(ع) ایستادم، عظمت و بزرگی این مکان را با تمام وجود حسکردم. بعد از زیارت حضرت علی(ع) به همراه دیگر زائران حسینی(ع) پیادهروی در مسیر اربعین از نجف به سمت کربلا را شروع کردیم، در این مسیر چند صد کیلومتری هر روزی را که به شب میرساندم، احساس میکردم که به امام حسین(ع) نزدیکتر شدهام.
در بین راه مداحی نیز میکردم، زائران و مسافران پیاده ایرانی نیز با من همراهی و حس وحال خوبی پیدا میکردند. سرانجام بعد از چند روز پیادهروی، همزمان با اربعین حسینی(ع) به کربلا رسیدیم، در آن لحظه احساس کردم که خوشبختترین انسان روی زمین هستم، چون خود امام حسین(ع) من را برای زیارت بارگاهش انتخاب کرده بود. مستند این زیارت با عنوان (شوق تماشا) که وصف حال یک زائر نابینا را نشان میداد در اربعین همان سال در شبکه 1و2 صدا و سیمای جمهوری اسلامی پخش شد. بعد از اولین تجربه سفر به کربلا مانند همه زائرانی که شوق زیارت امام حسین(ع) در ماه محرم آنها را به طرف کربلا میکشاند، در سال1394 نیز دوباره شرایطی فراهم شد که راهی کربلا شدم و از برکات معنوی این سفر بهرهمند شدم.
جواد شکاریان نقش اول مستندی است به نام «شوق تماشا»، مستندی که به ذوق و شوق و مداحی یک جوان نابینا در مراسم پیادهروی اربعین میپردازد و در سال 1392 از شبکههای سراسری یک و دو سیما پخش شد
جواد شکاریان و همسرش، به دنبال یک اتفاق ساده با هم آشنا میشوند و همین آشنایی باعث علاقه و درنهایت به ازدواج منتهی میشود.
جواد در بیان این ماجرا میگوید: یک روز که به همراه پدر و مادرم سوار بر خودرو در حال رفتن به مناطق ییلاقی بیرون از شهر بودیم، در مسیر راه خودرو ما دچار خرابی شد و ناچار در نزدیکی روستایی به نام اصغرآباد( محل زندگی همسرم) مجبور به توقف شدیم. یک ساعتی را مشغول تعمیر خودرو بودیم، اما نتوانستیم خودرو را تعمیر کنیم. در همان لحظات که بهدلیل خرابی ماشین و گرمای هوا حسابی کلافه شده بودیم، پدر همسرم که در حال رفتن به سر زمین کشاورزی بود، متوجه ما که در گوشه خیابان ایستاده بودیم میشود و با روی گشاده از ما دعوتکرد به خانه آنها برویم.
مدت یکی دو ساعتی را در خانه آنها بودیم، همسرم و مادرش با چای و میوه از ما پذیرایی کردند، مادرم درباره زندگی و وضعیت جسمانی من با مادر همسرم صحبت میکرد. در میانه همین صحبتها مادرم متوجه شد که آنها یک دختر دم بخت دارند، بلافاصله از این فرصت استفاده کرد و در همان یکی دوساعتی که ما در آنجا بودیم، از دختر آنها برای من خواستگاری کرد.
مادر همسرم نیز از ما خواست که یک هفته به آنها اجازه بدهیم تا فکرهایشان را بکنند و جواب قطعی را به ما بدهند. بعد از دوساعت پدرهمسرم به خانه آمد و اعلام کرد که خودرومان تعمیر شده است، ما نیز سوار بر خودرو به خانهمان آمدیم و منتظر جواب خانواده همسرم شدیم. در همان مدت انتظار برای گرفتن جواب حس عجیبی داشتم، روزها به کندی و سختی میگذشت، احساس میکردم که هر روز به اندازه یکسال است، مدام از مادرم میپرسیدم، جواب ندادند؟ هنوز زنگ نزدند؟
سرانجام چند روز سخت و طولانی گذشت و خانواده همسرم موافقت خودشان را با ازدواج ما اعلام کردند و در نهایت مقدمات عقد و ازدواج فراهم شد. خانم موسوی و گروه خیرین (یاران خدا) که از قبل با آنها آشنا شده بودم، برگزاری جشن عروسی را برعهده گرفتند و امشب نیز مراسم عروسی ما درحال برگزارشدن است، بابت برگزاری این جشن باشکوه از خانم موسوی و گروه خیرین یاران خدا ممنون و متشکر هستم.
سمیه بادپا، عروسخانم این مجلس، ملاک ازدواج خودش با جواد را ایمان و اخلاق همسرش میداند و معتقد است که این خصایص برای یک زندگی موفق و شاد کافی است.
همسر جواد در توضیح این مطلب میگوید: قبل از هر کلامی میخواهم ماجرایی را از ایمان و اعتقاد همسرم بگویم، روزی که آنها به دلیل خرابی ماشینشان به خانه ما آمده بودند، آن زمان نمیدانستم که همسرم نابیناست، وقتی که وارد اتاق شدم، دیدم که جواد سرش را پایین انداخته و اصلا نگاه نمیکند. با دیدن همین صحنه متوجه شدم که او انسان دلپاک و باایمانی است.
بعد از اینکه ماجرای خواستگاری مطرح شد، برادر و پدرم که برای تحقیق رفته بودند درباره جواد اینطور گفتند:«او پسر باایمان و بسیار خوش اخلاقی است، اعتقاد عجیبی به امام حسین(ع) دارد و سالهاست که مداحی میکند، تاکنون دومرتبه هم به کربلا مشرف شدهاست، درحال حاضر نیز در رشته کارشناسیارشد مشاوره درحال تحصیل است.»
وقتی پدرم درباره اعتقاد و ایمان همسرم صحبت میکرد، دیگر به نابینایی، شغل و درآمدش فکر نکردم و به پدرم گفتم با این ازدواج موافق هستم. معتقدم انسانی که ایمان، اخلاق و معرفت داشته باشد به مرور زمان همه چیز را به دست خواهد آورد و میتوان به این انسان به عنوان همسر باور داشت، اما فرد بدون اعتقاد و ایمان حتی اگر به اندازه همه دنیا ثروت داشته باشد، چون به هیچ اصولی پایبند نیست، قابل اعتماد نیست و به همسرش نیز وفا نخواهد کرد و از او نمیتوان انتظار یک همسر وفادار و همراه همیشگی را داشت، بدیهی است چنین زندگی ای رنگ ثبات و آرامش را نخواهد دید.
وی ادامه میدهد: در همین روستای ما دخترانی با جوانان زیبا و ثروتمندی ازدواج کردند، اما چون این پسرها ظاهری فریبنده و باطنی سیاه داشتند به همسر و بنیان خانواده خود پایبند نبوده و زندگی آنها خیلی زود در مسیر شکست و طلاق قرار گرفت. درست است که جواد نابیناست و هنوز شغل ثابت و مناسبی هم ندارد، اما به ازدواج و زندگی تعهد دارد و کسی که به اصلی چنین راسخ، ایمان داشته باشد، برای حفظ و نگهداری آن هرکاری انجام خواهد داد، من نیز با رضایت قلبی این انتخاب را کردهام و میدانم با توکل بر خدا و همت خودمان، از پس زندگی و بالا و پایینش برخواهیم آمد.